دست نوشته های سوما

Posts Tagged ‘تازه ها

ای مهســــــا بمیری با این عخشت که همه چیش درد سره….الهی آمین :دی اسمایلی خدا منو بکشه اگه از ته دل گفته باشم :-*

اما بسیار خشن و خشونت آمیز می باشم و اگه الان اون ذغال صادرتی رو بذارن جلووم چشاشو در میارم….با اون اسمه کوفتیش…!

ای ساتیار بترکی با این حرف زدنت…..ای طوطی آتیش بگیری پرهات خاکستری شه….بهد بهت بگم ساتی خاک تو سری…..!!!

ای ساتی  اون همه کیوی و پسته و بادومی که میدادم بهت می لومپوندی بیاد جلو چشت….. تو باید از من آتو بگیری آخه ❗

ماجرا از این قرار بود….یک روز نشسته بودیم با این طوطی فامیلمون بازی میکردیم و هی بهش غذا میدادیم و بهش یاد میدادیم

اسممونو بگه که نمی گفت !!! یک مرتبه به کله یمان زد گفتیم ساتی بگو وحیــــد…ساتی نیز یکمی ناز و نوز کرد و دیگه فرت فرت

میگفت وحیــــــــد ….اونم با چه ناز و عشوه ایی……که فک کنم مهســــــا خودشم اینطوری صداش نکنه :دی

در همین حین این فک و فامیل داشتن فیلم میگرفتن…حالا صبُ نشسته بودیم فیلما رو میدیم که یه دفه صدای ساتی کاملا واضح

تو فیلم میومد که میگفت وحیــــــد وحیـــــــــد بادوووووم…. :دی بعدم تصویر من که جلوش بودم تو فیلم بود….!

بهد ما دیدیم کسی حواسش نیس فیلمو بردیم اونجا هاشو قطع و وصل کردیم و یه سانسور جانانه توش بوجود آوردیم :دی

خودمونو عخشه!

این پیشو رو ببینین :پی

پ.ن: طوطی ِ بی جنبه!!!!

پ.ن:دیروز صُب ساعت 6 باصدای زنگ تلفن با کلی زحمت از خواب بیدار شدم…..دستمو درازیدم تل ُ برداشتم گفتم الوووو…هیشکی نحرفید مام قطعوندیم خوافیدیم….خیلی طول نکشید که با صدای کوبیدن لوله و بریدنش از خواب بیدار شدم…..لوله کش ها اومده بودن!!!

پ.ن: اینقده گیر دادم تا بالاخره اجازیدن من کمی جوشکاری کنم….همچین بدم نیس خهلی….ولی خُ دستم سوزید …چشامم درد گرفته…عینک رو نذاشتم واسم خیلی بزرگ بودش….چندین تا عکس گرفتیده بودم از مراسمات جوشکاری خودم اما گوشیمون لوس بازی و ِل داده از خودش و کار نمی کنه…..!

پ.ن:دیروز تا ساعت 4 عصر تمام مدت رو تختم درازیده بودم و با گوشیم گیم بازی میکردم….از ساعت 4 تا ده شب حسابی ازم کار کشید مامی و کلن هر چی تو این یک سال بخور بخواب داشتم از حلقم کشید بیرون اونم به طرز ناجوووورررر…..بنده تا حالا اینقده حمالی نکرده بیدم……!

پ.ن: لازم به ذکر است هنگام جا به جایی وسایل آقای لوله کش دوم که میدید بنده اصن نمیتونم با پدرم چیزی رو جا به جا کنم و کلن الکی زور میزنم از خودش برادری ول داد و کلی کمک کرد….دمش گرم 🙂

پ.ن: احتمالا یک برنامه ی غریب الوقوع مسافرت داریم که از شنبه اجرا میشود…..پیش بینی مسیرها….کرمانشاه که رو شاخشه ، بقیه شو نمی دونم….حالا بریم اونجا معلوم میشه… ❗

پ.ن: امروز صُب هر چی شیشه بود توسط بنده پاکیده شد….ورجه ووورجه رو پله ی بلند هم حالی میده هااااا…. :دی

پ.ن: صُب مهمون داشتیم ….مامان برگشت گفت روژین برو شیشه پاک کن رو بیار…از این ور بابا گفت سوما اون دستمالا کجاس….خانوم ِ مهمون به مامان گفت نمی شه بگین روژین بیاد من تا حالا ندیدمش :دی بسی روده بُر شدیم از خنده :دی

: for you :پ.ن
That I Want thee , only thee, Let my heart repeat without end……..

با ورتون نمی شه….البته حق دارین خودمم باورم نمی شم :پی دیروز در آن ِ واحد موفق به انجام

چندین تا کار فوق العاده مهم شدم که واسه یکی دو تاش خیلی زحمت و ِ ل داده بیدم از خودم!

از همون جا عاجزانه از خدا می درخواستیده بودم و تقاضا کردیدم  که مرحله ی آخرشُ خودش یه نگاهی

بهمون بندازه و این علوم تحقیقات ِ بی تربیته لجباز با ما سر سازگاری بذاره و هی ایراد و ِ ل نده از

خودش که داد…نامردا………. چرا که در پایان از ِ مون خواستند که بسپریم دسته اینا…..و دُرُس میشه…و اتفاقا دممون گرم….چه همه زحمت کشیدیم خیلیم خووووبه!!نابغه ای مثه منو رد کردن!!نتیجه را اول گفتم ❗ 🙄

بهله خُ مام کاره دُرُس حسابی می کنیم خُ…..!!

شب تا صب نخوافیدیم چرا که اصلن و ابدن حسُ حال ِ خوابیدن نبودش ❗ تا ساعت یک و اینا نت می بودیم.

بهدش به زور تهدید در رختخوابمون خزیدیم :پی اما تا صب بیدار بیدیم….ساعت پنج رفتیم دوش گرفتیم اونم با سرررد

باور کنین بنده خُل نبیدیم بلکه میخواستم همچین حالم بیاد سرجاش….بهدش یه حالی دادیم به لباسا و یه اتویی کشیدیم

و بهدم مامی صُب سحر ما رو مجبور کرده بید تمام مُبلمان رو از پذیرایی به اتاق انتهایی منتقل بفرماییم چرا که قرار بود لوله کش

بیاید و مسیر لوله های گاز رو عوض کند 😦 هر چی فرش و مبل و اینا بود توسط بنده منتقلوند….داشتن یک برادر اینجا واقعا احساس

میشُد :دی و بالاخره ساعت هفت از خونه خارج گشتیم…..

نزدیک یک سال هست که بنده دارم روی یه تحقیق مطالعات علمی و ِ ل میدم و بالاخره تونسته بیدم نظر دو تا استاد رو جلب بنماییم

از این رو شیکُ پیک کردیم رفتیم دانشگاه….و بعد از مذاکرات بسیار هر دویشان آب پاکی رو ریختن رو دستم که بچه بشین درستو بخون

ایشالا کنکور قبول میشی و رشته ایی رو که دوس داری میاری….! و بابا جون تو رو چه به این کارا….. 😦 و اعلام داشتند که تحقیق بنده

ارزش علمی ندارد 😦 اسمایلی افسردگی شدید در حد خودکشی و این حرفا…..یک سال از درس و کوفت و زهرمار و تفریح و اینامون زدیم

این همه بیخوابی کشیدیم آقایون خهلی راحت اظهار داشتند که بچه خیالات ورت داشته……تو در این زمینه تخصصی نداری….

هنگام خروج از درب اتاق این دو عزیز حس ِ یه آدم گیج ُ و منگ رو داشتم و تِلو تِلو میخوردم و همه ی آرزوهام نقش برآب شد…..!!

اما سوما نا امید نشد…. :دی همون لحظه به ذهنم رسید و رفتم پیشه دُکی ِ خودمون :پی جاتون خالی سر کلاس آزمایشگاه بودند…

چه همه جاهای دانشگاه رو بلد شدم مثه کفِ دستم…. :دی از دیدن من بچه ها بسی ذوق مرگ شدند و دُکی اخماشو کشید توهم :دی

کلاس را ولیدیم و نشستم با دُکی صحبت و ِ ل دادیم ….نزدیک دوساعت و چهل پنج دقیقه بطور مداوم و بدون نفس کشیدن و یک ریز و پشت سرهم

یه نفس حرف زدم….دُکی که کمو بیش در جریان تحقیق من بود و متن ِ تحقیق رو بطور کامل خونده بود….از خودش خشنونت و ِ ل دادکه غلط کردند!!

مرتیکه ها…. :دی البته برای خورشال کردنِ من بودش…..!

بهدم ما مغموم افسرده و با کشتیای غرق شده و با حالت مرگ یک تاکسی گرفتیم و رفتیم درب اون بیمارستان که قرار بود سیتی اسکنمان کند….

رفتیم اونجا البته مامی قبل ما اونجا حاضریده بودش….دوتایی رفتیم تو….دیشب تا صب از زور استرس نخوابیدم ولی اونجا بادیدن دستگاه دلمون

خواست یه دستی بزنیم که نمیشد… :دی خلاصه سرمون رو سیتی اسکن کردند رفت پی کارش…..چرا؟؟؟ چونکه مدت مدیدی بود که ما سردردای

خیلی شدیدی داشتیم …خلاصه خود دانید این چند روزه باقی مانده از حضور ما حسابی استفاده کنید چراکه ممکن است به ملوکت اعلا بپیوندیم :دی

وبرویم بهشت تاب بازی کنیم و یا داخل جهنم آتیش بازی راه بندازیم و هر شب چهار شنبه سوری بگیریم……. ❗

بهد از اونجا مامی رفت منزل من و بهار ( یک عدد دوست از نوع زیر آب زنش ) رفتیم دنبال زندگیمون ببینیم این ور چی بارومون میکنن!!

خلاصه ش اینکه ساعت 12:25 مین رسیدم خونه با حال ِ زار ….چه شبها که تا صب نخوابیدیم و خوندیمو نوشتیم….. :دی

بهدم جونم براتون بگه که لوله کش نیامده بید و حالا فقط حسه منو فرض کنین تو اون لحظه که اول صُبی به خاطر قول ِ اون آدم مجبور شده بیدیم

کلی وسیله جابه جا کنم…اونم تک و تهنا!!!!!

و بهدم مثه جنازه تا ساعت 5 خسبیدیم….

الانم که اومدیم خدمت شما….تازه لوله کش اومده بید…. :؟:  نکته : لوله کش اظهار داشت که باید وسیله های اتاق آخری رو خالی کنیم این ور چون اونجا تو طرح افتاده

و باید لوله کشیده بشه توش…….. ❗ حال و منو میتونین بدرکین؟؟؟؟؟ البت پدر خودش شب با آبجی کوشیکه که زورش و از من بیشتر هست وسایل را جا به جا میکنند!

به دلایل امنیتی از گفتن دو مورد بعدی معذوریم لطفا اصرار نفرمایید :دی

پ.ن: بعد از کلی زحمت آب پاکی رو ریختن رو دَسَم….منم حسابی از کوره در رفتم….و بعد از خروج از سازمان جلد تحقیق رو کندم….اونم با چه زوری….دم ِ صحافش گرم کارش حرف نداشته….بعدم همه رو پاره پوره کردم ریختم تو جوب آب ❗ یک سومای بی فرهنگ……….. ❗ بهدش پشیمون شدم….که یادم اومد تمام متن و عکسا و جدولا رو روی ِ یه فلش دارم… :دی فقط مبلغ ناچیزی بابت تر و تمیز کردنش و ِل داده بیدیم که دود شد رفت تو جوب :دی

پ.ن: الان هم مامی رو پیچوندیم اومدیم نت :دی

پُست فِرت!

چند وقت پیشآ همراه دُکی رفته بودیم دانشگاه….طی یک کلاس قرار بود به دانشجوها یاد بدن

چطوری میتونن در آنِ واحد مرده ی مردمو بجولن!!! :پی

ابتدا دُکی رفت همه رو توجیح کرد و بهد دانشجوها خیلی مرتب و منظم و آروم :دی ( در حالیکه تیکه پرونیاشون

شروع شده بود و همدیگه رو اذیت میکردن ) وارد کلاس شدن!! کلاس که چه عرض کنم خدمتتون قصابی با کلاس :پی

همه دور تا دور استاد جمعیده بودن و داشتند به فرمایشات اُسی گوش میدادن….این وسط بنده هم یه گوشه واستاده بودم

و جمعیت عظیمتری رو جمعونده بودم و داشتم باهاشون حرف میزدم :دی که دُکی اومد گفت جلسه تعطیل شه لفطا :پی

و بهد رفتند یک عدد جنازه ی فرد اعلا رو آوردن تو….طبق گفته های دُکی اون جنازه ی محترم که قرار بو جولیده بشه متعلق

به یک آقایی بوده…. ❗

آقای مرده ی بد بخت رو لختی لختی جلو سی چهل نفر تشریحیدن ….:پی بیچاره مرده هه کلی خجالت ول داد از خودش!!!

خُ هی یه ملحفه روش بود اونم هی این ور اون ور میشدش! :پی

در ادامه با شروع تشریح همونکه که دُکی کارد جراحی رو گذاشت رو پوست جنازه دوتا از پسرا که خیلی کُری می خوندن دراز به دراز

غشیدن و اینجا بود که صدای قهقه ی خنده ی دخترا شروع بلند شد!! بنده نیز دلُ روده یمان پیچ میخورد…..:دی بنابراین تشریف بردیم

بیرون……طبق مشاهده ات بنده ابتدا همون دو پسر و در ادامه فرت فرت دخترا صادرا میشدن بیرون کلاس…..!!

اینجای کار که رسید دیگه طاقتم طاق شد و رفتم تو ببینم چی به چیه :دی

خدایش خیلی جلاده این دکُی!! نمیدونین با چه آرامشی روده و قلب و کلیه و رگ و بقیه محتویات شکم با دست در میاورد و نشون میداد :پی

رنگ اکثر علم آموزان پریده بود….نکته جالبی که بنده روئیت کردم این بود که جنازه هه خون نداشت!!! بهدن فهمیدم یه چیزی زدن بهش که

خونش بره دیگه نیاد!!! و رنگ پوسته آقای جسد تیره شده بود و مربع مربع شده بود….ناخناشم سیاه بود…..!!!

مژه هاشم اصن خوشگل نبود کوتاه و شلخته بودن :پی دستاش شُلُ و ِل بود و حالت چهر ه ش نشون میداد اصن خوشش نمیاد

که دلُ روده شو درآرن :دی ناخنای دستش کج و لوله بود و کوتاه و زیشت تازه لاکم نداشت :دی

موهای سرشو همایون ( یکی از پسرای دانشجو ) با برسی که تو کیفش بود شونه کرد و داد بالا…که البته صدای اُسی در اومد…!!

آقای جنازه اصن نمیخندید و تازه گشنه شم نمیشد….اما اینجانب گشنمون بود و داشتیم وسط کلاس جولیدن جنازه ی آقای جسد

کیک و آبمیوه میل می فرمودیم :دی که جناب جسد رو با کارد جراحی و اینجور چیزا یا همون ابزار آلات قصابی به شیوه ی با کلاس

حسابی تیکه تیکه کردن….. :پی

اما از اوضاع بچه ها بخ بخت بگم براتون همه چهار چمشی داشتند نیگاه میکردن که من موبم زنگید اُسی گفت همراها خاموش لطفا!!

من تل رو ج دادم از اون ور ستاره ( یکی از دخترای دانشجو بسیار زیرک و شیطونه) رفته بود دسته جسد متحرم رو گرفته بود و بهش میگفت غصه نخوریا

الان تموم میشه…..اینجا بود که اُسی متوجه اوضاع شد و پدرام( یکی از پسرای دانشجو) غش کرده بود از خنده!!!با صدای بلند شروع کردن به حالته شوخی

انا لله رو گفتن….بهدش دیگه همه از خنده ریسه میرفتن :دی

بعد از اینکه آقای جسد محترم حسابی جولیده شد بچه ها باید می رفتند اعضا رو نیگاه میکردن و توضیحاتی میدادن ….بعدم رفتیم نهار….

سلف دانشگاه که خدا مرگشون بده با اون خورشت چمنی که درس کرده بود حسابی حالمون رو بهم زد!

سر میز همه ساکت بودن و نمیخواستند یادی از جسد متبرکه کنند که بنده یک عدد سوال غیر علمی اومد تو ذهنم بعدم فرتی پرسیدم که

حالا بعد از تشریح جسد رو خاک میکنید؟؟؟ یه دفه همه نیگاه کردن و گفتند….ئه بابا حرفشو نزن!!

خُ مُرده ی مردمو که زدن شَل ُ پَل کردن رفت تازه با حالت غیض هم میگن حرفشو نزن :دی والا!!!

بسیار دلمون میخواهد بازهم برویم اما دُکی میگوید نوووووووووچ…نی نیشه :پی

بسی خنده دار بود…..لازم به ذکر است که تا دو هفته هر چی خوردنی بود و هس از جلو چشمون افتاد….و مدام حالمون

بد میشد…

در ادامه باید بگویم که قد تمامی ِ دکتر بهد از اینها بسی بلند بود….حتی این دخملای چش دراومدشون!!!کوتاه ترینشون یک و هفتاد دو

بودش!!! بین اونا بسی احساس کردم خیلی کوشولو هستم!!! :دی

پ.ن: با تشکر فتُ فراووون از پرستو جون و آجی آزاده برای پیشویای ارسالی :-*

به شرجی ترین سایه می بارمت         ببین با کدام آیه می خوانمت

غزل مهـربان تر شده مهربان          به جان ِ خودت دوست میدارمت

my friend...m&r

امروز دلم خواست هر چه که دلم میخواد بنویسم…..!شاید فردایی نباشه…..!

جوو ما رو گرفته به رویمان نیاورید لطفا :دی کمی از دوستیمون گفتمو ناناحتم که میخوا بری!!!

ابراز علاقه ُ این حرفا ^-^

سال اول دبیرستان که بودیم کمتر سر راه ِ هم قرار میگرفتیم…یادته؟؟!نه؟!باید یادت باشه دیگه!

اون موقع ها نه تو منو میشناختی …نه من تو رو…….واسه همین بود که همیشه افسرده بودی خُ….:دی

چون هنوز منو کشف نکرده بودی :دی

سال دوم که شد ناظما من و مَریُ و زو زو رو ازهم جدا کردند….به خیال ِ خودشون کلاسُ ساکت کردند!!

مریم اومد تو کلاس ِ شما….!! بازم خیلی همو نمیشناختیم…..! و ملتی در آسایش بودند :پی

تا اینکه آخرای سال یه اردو گذاشتن برامون….اردو رو یادته؟؟ من بودم ، تو بودی ، مریم بود ، حدیث بود ، پریسا

و معصومم بودند!چه جمع مودب و ساکت و آرومی بودیم …مگه نه؟؟

من جمع شما رو نمی شناختم….احساس غریبی میکردم….چقدرم احساسه غریبی بودشآاااا :دی

یادمه یه ریز حرف میزدی …. داشتی از یه جایی میگفتی که با خانواده تون رفته بودین…اینجاش دقیقا یادمه

» گفتی جا کم بوده همه پیشه هم خوابیدین …:دی همچین قرو قاتی :دی یادته؟؟!!پای یکی تو دهنه اون یکی

بود :دی

از ِت خوشم اومد!!! :دی همچینم قیافه میگرفتی و حرف میزدی بامزه بودی…منم که همش میخندیدم!!

سال سوم و پیشم که تو یه کلاس بودیم و دیگه حسابی با هم دوست شدیم :پی اینجا بود که همدیگه رو

کشف کردیم….:دی دو موجود کاملا متضاد :دی بهت تبریک میگم چه دوسته گلی داریاااا اسمایلی خود تحویل

گیری :دی

دیگه تقریبا همه چیمون یکی شد….من حرفامو به تو میگفتم …تو به من….دوست ِ دوست شدیم!!

صُبا که میومدیم مدرسه من از در ِ کلاس که میومدم تو نیشم باز بود ُ حرف میزدم و میخندیدم تو بیشتر

وقتا اخمو بودیُ یه لنگه ابروتو میدادی بالا….بعضی وقتام که قاتی میکردی خفـــن هیشکی جرائت نمیکرد

بهت نزدیک بشه….یادته چقدر این موقع ها سر به سرت میذاشتم و باهات شوخی میکردم ُ اونقد میگفتم

تا توهم خنده ت میگرفت :پی وقتایی که معمولا بهم میگفتن ولش کن سر به سرش نذار…:دی اصن گوش

نمیدادم کاره خودمو میکردم… :پی یادته….!بعضی وقتام حرصت میدادم اونقد اذیتت میکردم :دی

اینو میگن مهسااااا آزاری ……!!! هاهاها چقد رو اعصابت راه میرفتمو میرم :دی

ساعتای ریاضی ساعتای بحث و گفتگویه من و تو بود….حرف میزدیمو حالا نخند کی بخند ^-^

ساعتای شیمیُ بگو…..من که نمیفهمیدم اونقد تُند تُند درس میداد بهد هی سوال میکردم و اذیتش

میکردم….چقدم حرف میزدیمو میخدیدیم ^_^ چقد خانوم دوستی برای من و تو تنگ بشه حالا!!!

از دوریمون دق می کنه …..!!! :دی

امتحانارو یادته چطوری میپیچوندیم میرفتیم بیرون قدم میزدیم و حرف میزدیم و خرید :دی

خرید و که دیگه میدونی چیو میگم!!!! خدا بیامرزه پدرو مادر ِ ایرانسلُ!!! چقدم من دخمل خوبی بودم :دی

یادته یه روز اومدی گفتی با یکی آشنا شدی …..بهت گفتم: باباجون اینکی شوخی وردار نیستا!!!خطرناکه پُلیسه!!

بعد من وقتی راه میرفتیم تو حیاط میگفتم از سرعت خود بکاهید :دی توهم میزدی تنگش میگفتی خُ بابات پلیسه

دیگه :دی از همون اولش سرت می خارید…. هی گفتم کامی به اون خوبی…تو سرت نرفت خُ….!رایانه دوس

نداشتی از اولشم خُ :دی فهمیدی نه؟؟؟ :دی

وااااای چه بلاهایی سر اون زغال صادراتی نیاوردیم دوتایی!!! :دی  دپرس بودی میومدی مدرسه بعد از چند دقیقه

که حرف میزدیم دوتایی میزدیم زیره خندهُ براش نقشه میکشیدیم :دی

زغال صادراتیُ بگوووو…..:دی مثلا رفته بودیم کلاس ریاضی :پی حواسمون به هر چی بود جز اون درسی که دبیر ِ

میداد:پی گوشیت زنگ میخورد من جواب میدادم حرص میخوردی یادته ^-^

تلفنای هر روزُ بگو….یه نوبت تو میپیچوندی یه نوبت من!!!میشد روز چندین بار :دی هاح هاح شه قبضی اومد براتون!!!

پیرینت میگرفتن همش موبایل من بود با تلفن خونمون با شماره ی اون سیاه سولوخته :دی

امتحان زمین ترم اولُ بگو….خانوم خودش کتابُ تموم کرده بود نصفه شبی زنگیده بود من میگفت این کارو بکن اینو بگو :دی

مامانشم اومده بود ببینه چی میگیم نصفه شبی!!خانوم کانال عوض میکرد سوال از نقشه میپرسید منه بدبختم این ور خط

کتاب ورق میزدم و مامانه خودمو نیگاه میکردمُ یه دَری وَری میگفتم که مثلا جوابه بعد اون ور خط خانوم میزد زیر خنده منم

باید مثلا جلو مامانم بهش جواب سوالُ میگفتم….بعد ورق برمیگشت….مامانه اون پیله میشد این ور من میخندیدم!!

اوخ اوخ یادته سر امتحانش چه گندی زدیم :دی من به خانوم دوستی میگفتم خانوم تو رو خدا اینقد گیر ندین خیلی

سخته امتحانش اونم میگفت مگه نخوندین…من می گفتم خُ خوندیم ولی مشورتم لازمه دیگه :دی

یادته زنگ زدم زغال صادراتی بهش بفهمونم اون قضیه رو بعد قات زده  بودم کتابی حرف میزدم باهاش!!!حالا اونم

پیله کرده بود و میگفت توهم جای خواهرم با من راحت باش ،راحت حرف بزن، صمیمی…منم نمیدونم چِم شده بود هر کاری میکردم

نمیشد …بعد هی میگفتم راحتم…من کلا اینطوری صحبت میکنم!!! یه جا بهش گفتم در واقع موضوع اصلی در اینجا این است که…:دی

بقیه شو که فک کنم کاملا یادت باشه….چون دوساعت بهدش حرف میزدیمو میخندیم!وااااااای وقتی با اون قطع کردم میس انداختم

تو زنگیدی گوشیم چقد دوتایی به حرف زدنم خندیدیم…یادته!!اینا همه قبل شب ِ قبل از امتحان زمین بودشها!!!ملت

داشتن درس میخوندن من و تو مشغول مسخره بازیو و تل حرف زدن و خندیدن و اینا بودیم!!!

امتحانه ادبیاتِ ترم اولُ یادته….:دی من زده بودم کانال پنج!!! از در اومدم تو پریدم تو بغلت زار زار گریه!!!خدایش هیچی

نخونده بودم بس که فکرم مشغول بود!این دارابی دستشو گرفت از روش نوشتم….تازه نوزده هم شدم :دی دلت آب !

عیدُ یادته؟؟ روز سیزده زنگ زده بودی گوشیم که فردا باید بیای مدرسه ها؟؟؟ بعدم داشتی از زغال صادراتی میگفتی

منم نمی تونستم راحت باهات حرف بزنم پسر خاله م پیله شده بود در مورد کی حرف میزنین :دی منم هی میگفتم

خُ دیگه چه خبر؟؟؟!!! ^-^

امتحانای ترم آخرُ یادته…..شیمیُ بگوووو!!! :دی بعد از امتحان مراسمات تقدیر و تشکرُ از هم به جا آوردیم غافل

از اینکه…….. :دی یادته با مامانامون رفته بودیم مدرسه واسه گندی که زده بودیم :دی

حالا اونا تو دفتر داشتن با مدیر و ناظم حرف میزدن تا برگه های خودمونو تصحیح کنن من و تو ، تو حیاط پشتیه توت می کندیم

از درختُ و میخوردیم و حرف میزدیمُ و میخندیدیمُ و……….:دی

یادته یه روز زو زو اومد دعوا ….منم قهر کردم تنهاتون گذاشتم بدو سمتِ خونمون…..:دی وااای چقد دلم شیکست !!

یادته سر امتحان آخریمون کپن از رو هم مینوشتیم…..:دی هی بهش گفتم خانوم خوندی گفت آره !! بعد از سوال اول شروع کرد

علامت دادن که جواب چی میشه :دی فیزیکمو به تو مدیونم :دی چون فرمولا رو هم سرجلسه یادم رفته بود….:دی قربونه مرامت

فرمولا رو همه بهم دادی :پی البته وظیفه ت بوداااا :دی

چهار شنبه سوری رو بگو…خانوم تهران بود…فِرت فِرت به هم اس میدادیم :پی کلا کمتر از هم بی خبر بودیم……..!

اگه بخوام بگم همه رو دیگه میشه طومار…..!! عکسای اردومونو یادته….بهم آویزون بودیم 🙂 فیلما رو یادته؟؟ چقد

زغال صادراتیُ مسخره کردیمو خندیدیم!!! 🙂 روحش شاد :دی

همیشه باهات حرف میزنم از همه چیم میگم…چون دروغ نمی گی…چون قیافه ی الکی نمیگری…چون

اهل تظاهر نبستی….چون صادقی….. ❗ خُ بسه بیا پایین جوو گیر نشو ^-^

یادته یه بار رو صندلیت اومدیم اسم نوشتن…..:دی چیا ننوشتیم!! البفا با تنوع اسمی ^-^

سر جلسه ی کنکور یادته …یه جا بودیم هی برمیگشتم پُشت نگاهت میکردم توهم مشغول خوردن بودی ^-^

همه میگفتن مغروری…نمی شه باهات قاتی شد….ولی من و تو زود باهم قاتی شدیم ❗ شدیم نه؟؟

جرائت داری بگو نه!!!! :دی
بهدش اینجولی شدیم

من و تو

دلم برات تنگ میشه….شده….از وقتی گفتی خونتون واسه همیشه میخواد از ایلام بره ….از دوشنبه صُب

ساعت نه که تلفنی حرف زدیمُ گفتی که میخواین برین از این شهر!!

دیگه از چیا بگم ….. :؟: نمی دونم زیادن ……نمی شه گفت خیلیاشونو……تو چی میخوای بگی؟؟!!

شاید باورت نشه دیشب چقد گریه کردم….ترسیدم نکنه مسافتی که قراره بینمون بیاد از هم دورمون کنه…!

البته میدونم که وختی برین همون شبه اول از دوریه من مریض میشی میمیری …. :دی شوخی کردم :-*

نمی دونم احساسیو که من به تو دارم توهم به من داری یا نه….! من دوسِت دارم….از ته قلبم….واقعا….!

شاید وقتی میگم  بهترین دوستمی دروغ نگفته باشم….^-^ واااایی شه حرفایی خوشملی :دی

دوستی که با بهترین چیزای دنیا عوضش نمی کنم…….!

به شرطی که لواشک و آب زرشک و قره قوروتُ پاستیل نباشه چون که نیشه خُ دیگه :دی

یادته رفته بودی دَدری بهدش مجبورت کردم بزنگی همه رو برام تعریف کنی :دی

صب که گوشیمو روشن کردم و خبرو شنیدم داد زدم مامان بدو …..ایوووول…..!!

نتایج دانشگاه آزاد که من امتحان ندادم :دی اعلام شد…….مهســـــــــــــا جوووووونم قبول شد….. :-*

مهســــــــــاااا مهســــــــــــــاااااااا مهســـــــــــــــــــــااااایی بهت تبریک میگم جیگملم :-* خهـــــلی خورشال شدم که قبول شدی :-*

بهد همونجوری که هنوز تو خواب بودم بهت زنگیدم… :دی

میخوام اینو بدونی که بهترین دوستمی و امیدوارم همیشه موفق و شاد و خوشبخت باشی….!

نمی تونم احساسمو بهت بنویسم…نمی دونم چه جوری بگم که بتونی بفهمی چقد عزیزی…..

امیدوارم همیشه همین جوری بمونیم! میدونم دیگه رفتنی شدی….ولی از دوریه من غصه نخوریا :دی

میام بهت سر میزنم برات نامه می نویسم با پُست میفرستم :دی یادته یه زغال صادراتی بهت

گفته بود عکستو برام پُست کن :دی

هر روز میتونی بهم زنگ بزنی…در ضمن اونجا رفتی نری با بچه های بی تربیت دوس شیااااا!!! دوس فقط روژین!!

بهدش دیگه الان که دارم اینا رو می نویسم اشکم در اومده …و اصن دوس ندارم از این شهر بری !

آقا اصن ولایتتون رو چرا میخوای ترک کنی بری ولایت غریب که شی؟؟؟؟ هاااااان! بی معرفت نشیا یه وَخ!

واااااااااااااااااااییییییییییییییییی دلم برات تنگ میشه خُ …!!!

از اینکه میخوان برن هم خوشحالم هم ناراحت…خُ دور میشیم خهلی زیاد…بهد وختی من دلم میگیره شیکا کنم 😦

با کی بشینیم آزارُ اذیت کنیم ملتو…. 😦

بهدش اصن بره یه دوس ِ دیگه پیدا کنه شی….همه ی موهاشو میکنم خُ اونوخ!!!

بهدم دوسته گُلی مثه منو هیشجا نیتونه پیدا کنه اسمایلی بمیرم واسه خودم!!! :دی

دیگه همینا خُ ……چقد خُووب تونستم  ازت تعریف کنم ^-^

فقط میگم دوسِت دارم!

پ.ن: شرمنده خُ زیاد شد…وقتی شروع میکنم به نوشتن فقط صفحه کلید رو میبینم و شاسیایی رو که باید بزنم تا جمله هام شکل بگیرن…..سرتونو درد آوردم…ببشخید!

پ.ن: بهد از نوشتن این پُست جوو حسابی منو گرفت و یک اس لاو برای مهسا فرستادم :دی

اول  همه این روز رو به همه ی اهالی وبلاگستان تبریک میگم…. 🙂

دقت کردین عددای عکس زیر شبیه کلمه ی بلاگ هست :پی

تو این روز باید پنج تا وبلاگ رو معرفی کنیم که مثلا ناشناخته باشن……. :پی

خُ چون من وبلاگه ناشناخته ی اونطوری سراغ ندارم از اینطوریاش براتون معرفی میکنم…..البته خُ بیشتر از پنج تا میشن ها…

ولی چون گفتن پنج تا منم پنج تا شو میگم…… 🙂

نفر اول : تو این دنیای بزرگ و مجازی و قشنگ یکی پیدا شده که جنس حرفاش با حرفای خیلیا متفاوته….قشنگ و جذاب و خوندنی می نویسه….

××مترسک فیلسوف×× دوستی که من عاشق نوشته هاشم……. پیشنهاد میکنم حتما یه سری بهش بزنین! وبلاگ پُر رفت و آمدی داره  🙂

نوشته های خشنگ و خوجکلی داره…..هر چی بگم فایده نداره که…..خودتون برین ببینین!

نفر دوم واسه نفر دوم مشکلی پیش اومده نرسید به پُست!! شرمنده 🙂

نفر سوم : یه روز همینجوری داشتم بلاگای به روز بلاگفا رو میخوندم چِشَم خورد به یه وبلاگ که قالب مشکی ای داشت…اون موقع ها نویسنده ش با اسم

مستعاره رونیکا مطالبشو می نوشت….نوع نوشتنش و حرفاش به دلم نشست……بعد دیگه تقریبا هر روز میرفتم که ببینم تازه چی نوشته….:پی بعد از یه

مدت یه روز دیدم که یه پست نوشته و توش اسمه خودشو گفته….به به که چه اسمه خوجکلیم داره این خانومی ××روژین×× معنی اسمش میشه روز …روشنایی 🙂

هم اسمیم 🙂 اوایل در مورد رپرا می نوشت…جی جی و سیجل و……! و عاشق یاس بود اگه اشتباه نکنم البته. 🙂 الان یه جواریه دیگه می نویسه…..:)

نوشته هاش قشنگه….حتمن یه سر بزنین…..! وبلاگه روژینم از اون وبلاگاست که جا نیس توش سوزن بندازی :-*

نفر چهارم : اتل متل توتوله دُرسا جونم چطوره ؟؟؟ ×× دُرسا خانومی×× یک عدد دوست هست که خهلی ماهه :دی پیشنهاد میشه اگه خواستین مطالبشو بخونین

برین سراغ نوشته های قدیمیش :پی ایشون مدتی است ترک قلم گفتن و بیشتر سر خود را با یک عدد زغال صادراتی گرم میکنن :دی مهسا جووون ناناحت نشیا :پی جنبه و این حرفا:دی

نفر پنجُم : کسی نیست جز یک دوست قدیمی و عزیز …. ××نوشین×× دوسته گُلی که خیلی دوسش دارم….. این وبلاگش بیشتر مربوط به رشته اشه، پیشنهاد میکنم یه سر بزنین…. 🙂

خُ بازم هس ها ولی همونطوری که گفتم ناشناخته نیس…..!!!

پ.ن: امروز چه روز خوبیه…. :پی  اول به خاطر اینکه صُب زود…ساعت هشت اس دادم مهسا از خواب بیدارش کردم…بسی حال داد :دی آخه نمیدونین مهسا آزاری چه صفایی داره :دی وای وختی

اخمو میشه بیشترتر بامزه میشه :پی باهاش حرف میزدما ولی خانوم تو خواب بود :دی

پ.ن: مامان که برگشت خونه بنده پای تل بودم داشتم رو اعصاب مهسا راه می رفتم :دی آخه خوابش میومد خوافالو…. :دی اخلاقای جالبی داره…بهدن میگم!!!

پ.ن: دیشب بعد افطار رفته بودیم بیرون…گزارش تلویزیونی ضبط میکردن …از یه بچه ای پرسیدن ماه رمضونُ واسه چی دوس داری؟ گفت واسه اینی که ماه خداس…ماه خوبیاس…آدم میتونه خوب بشه!!! من همون لحظه به بابام گفتم اگه از من میپرسیدن من میگفتم چون وقتی میای تو خیابون همه چیزای خوشمزه هست…:دی حلیم…آش…فرنی…زولبیا بامیه…و…:دی کی میگه من شکموام!!خُ خوبه آدم دروغ بگه!!!!! :دی

پ.ن: با زهره تلفنی حرفیدم…چقد دوسش دالم…خهلیییییییییییییی زیاد…..هر روز دلم براش تنگ میشه….کم حرف زدیما…یک ساعت!!!!


……! That I want thee , only  thee Let my heart repeat without end …..!

پ.ن: امروز باهاش حرف زدم :-* دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد…….. 🙂


خوراک

I heart FeedBurner

حمایت میکنم

بانوی وبلاگی

سوما

ای زمان ! آرام ما را در بر بگیر ، تا غریق موج های تو شویم آن چنان که غرق رویا می شویم.

RSS تماشاگران

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

رفت و آمد ها...

  • 13٬103 ردپا......